مادرم شاعر نیست
در عوض نصف غزل های جهان را گفته
شعر را میفهمد
مادرم قافیهی لبخند است
وزنِ احساس
ردیفِ بودن
مادرم مثنوی معنوی است
حافظ و سعدی و خیام و نظامی …
اصلاً
مادرم شعرترین منزوی است
من رباعی هستم
خواهرانم غزلاند
پدرم شعر سپید
خانهی ما شب شعر
صبح، بیدل داریم
با کمی نان و پنیر
ظهر، سهراب و عطر ریحان
شب، رهی یا قیصر
مادرم شاعر نیست
در عوض نصف غزلهای جهان را گفته
دفتر شعرش: آب
ناشرش: آیینه
و محل توزیع: خانهی کوچک ما …
رضا احسان پور












همه گفتند:
بخشش از بزرگان است
من بخشیدم و هیچ کس نگفت چقدر بزرگ شدی...
همه گفتند:
بلد نبودی حقت را بگیری

یك* نفر دنبال* خدا می*گشت،
شنیده* بود كه* خدا آن* بالاست* و عمری* دیده* بود كه* دست*ها رو به* آسمان* قد می*كشد.
پس* هر شب* از پله*های* آسمان* بالا می*رفت،
ابرها را كنار می*زد، چادر شب* آسمان* را می*تكاند.
ماه* را بو می*كرد و ستاره*ها را زیر و رو.
او می*گفت: خدا حتماً* یك* جایی* همین* جاهاست.
و دنبال* تخت* بزرگی* می*گشت* به* نام* عرش؛ كه* كسی* بر آن* تكیه* زده* باشد.
او همه* آسمان* را گشت* اما نه* تختی* بود و نه* كسی.
نه* رد پایی* روی* ماه* بود و نه* نشانه*ای* لای* ستاره*ها.
از آسمان* دست* كشید، از جست*وجوی* آن* آبی* بزرگ* هم...
آن* وقت* نگاهش* به* زمین* زیر پایش* افتاد.
زمین* پهناور بود و عمیق. پس* جا داشت* كه* خدا را در خود پنهان* كند.
زمین* را كند، ذره*ذره* و لایه*لایه* و هر روز فروتر رفت* و فروتر.
خاك* سرد بود و تاریك* و نهایت* آن* جز یك* سیاهی* بزرگ* چیز دیگری* نبود.
نه* پایین* و نه* بالا، نه* زمین* و نه* آسمان... خدا را پیدا نكرد.
اما هنوز كوه*ها مانده* بود. دریاها و دشت*ها هم.
پس* گشت* و گشت* و گشت.
پشت* كوه*ها و قعر دریا را، وجب* به* وجب* دشت* را.
زیر تك*تك* همه* ریگ*ها را.
لای* همه* قلوه* سنگ*ها و قطره*قطره* آب*ها را.
اما خبری* نبود، از خدا خبری* نبود.
ناامید شد از هر چه* گشتن* بود و هر چه* جست*وجو.
آن* وقت* نسیمی* وزیدن* گرفت.
شاید نسیم* فرشته* بود كه* می*گفت* خسته* نباش* كه* خستگی* مرگ* است.
هنوز مانده* است، وسیع*ترین* و زیباترین* و عجیب*ترین* سرزمین* هنوز مانده* است.
سرزمین* گمشده*ای* كه* نشانی*اش* روی* هیچ* نقشه*ای* نیست.
نسیم* دور او گشت* و گفت: اینجا مانده* است، اینجا كه* نامش* تویی.
و تازه* او خودش* را دید، سرزمین* گمشده* را دید.
نسیم* دریچه* كوچكی* را گشود، راه* ورود تنها همین* بود.
و او پا بر دلش* گذاشت* و وارد شد.
خدا آنجا بود.
بر عرش* تكیه* زده* بود و او تازه* دانست* عرشی* كه* در پی* اش* بود.
همین*جاست.
سال*ها بعد وقتی* كه* او به* چشم*های* خود برگشت.
خدا همه* جا بود؛ هم* در آسمان* و هم* در زمین.
هم* زیر ریگ*های* دشت* و هم* پشت* قلوه*سنگ*های* كوه،
هم* لای* ستاره*ها و هم* روی* ماه

آموختم که خدا عشق است

پسر به دخترک گفت : اگه میخوای باهم بمونیم باید همه جوره پایه باشی..
دخترک پسر را دوست داشت .. قبول کرد..
گفت: باشه عزیزم هرجور تو بخوای..
پسر دختر را عریان کرد..
دختر آرام میلرزید ولی هیچ نمیگفت..
پسر مانند ابر سیاه بدن دختر را به آغوش کشید..
بدون کوچکترین بوسه شروع کرد.دخترک آهی کشید.پسر اما..
دخترک بدنش میسوخت ولی اعتراضی نمیکرد.
پسر تکانی خورد و کنار دخترک افتاد.
دخترک با لبخند گفت: عزیزم راضی شدی؟
پسر لبخند کثیفی زد و لباسهایش را پوشید و رفت..
ساعتی بعد دختر به پسر زنگ زد..الو عشقم چطوری ..
پسر اما لحنش مثل قبل نبود. : دیگه به من زنگ نزن..قطع کرد..!
دخترک گوشه ی اتاقش آرام گریست..
چند سال گذشت...
"تبریک میگویم به پسر"حالا همان دخترک معصوم و زیبا
تبدیل به فاحشه شهر شده است
این است مردانگی ...
مرد باش نه نر !!!
حیوان هم نر است...

