او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی ،
نیمه شب کنار باغی که همیشه
از اونجا گذرمیکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود
چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت
و کنار مجنون گذاشت و رفت
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :
“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم .
افسرده و پریشون به شهر برگشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه
پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و
لیلی طاقت این رو نداشت
پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!

برچسبها: مجنون, لیلی, عشق, گردو
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.
سپس به او گفتند:
“باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه”
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست...
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است.
هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم.
او آلزایمر دارد.
چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،
چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می دانم او چه کسی است...!

برچسبها: پیرمرد, تصادف, پرستار, خانه سالمندان
خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی
کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر
شده بود ….ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی
پسرش را گرفت
تمساح
پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت
او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد
مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را
کشت
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی
مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی
بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .
پسر
شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور
بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم اینها خراش های عشق
مادرم هستن

برچسبها: مادر, فرزند, پسر, داستانک
قطره...ساحل...من...( به قلم خودم )
سلام دوستان عزیزم ایشالا که همگی خوب و خوشید
این متن رو من چند روز پیش کنار دریا نشسته بودم به ذهنم اومد چون کاغذ دم
دستم نبود تو گوشیم نوشتم الان یهو دیدمش گفتم بزارم واستون ببینید چجوراست
البت بدون ویرایش میزارما،جمله بندیش احتمال مشکل داره منم فعلا حسش رو ندارم درستش کنم اینم بگم که عنوانشم همینطوری یه چی زدم
دریا...
گویی که حرف ها دارد،گویی که دردها دارد امروز...آه که چه عاشقانه می خواند امروز...
آری عاشقانه میخواند برای یارش،برای ساحلش اما، اما افسوس که این
سنگها،افسوس که این قاتلان امواج فاصله ها و سد ها ساخته اند میان دو
یار،افسوس...
اما نه مگر میشود جلوی عشق ایستاد...قطره ها خود را از دریا جدا کرده و پرت میکنند به سوی آغوش یار.
قطره ها دل و جرأتی دارند نه؟!آن طرف تر دریا هایی هستند که نیازی به پرواز قطره ها ندارند.
آری آنها خود را در آغوش یار یافته اند...چه نوای غریبی؛من هم سدی شده ام ما بین قطره ها و ساحل.
یا شاید نه؛شاید قطره ها خسته شده اند از پرواز و خوردن به این سنگهای سفت که خود را به من میکوبند.
من نیز دریایی بودم که خوردم به سنگ روزگار...و حال من خود را سنگ خواهم یافت که فقط میشکند و میکوبد و میخندد...
جا کفش کتونی،پوتین پوشیدما....
این متن رو هم چند روز پیش یه جا مسابقه بود منم با کلمات کلیدیش که رنگی هستند اینو نوشتم
یادت میاد اون قرار اول یادت میاد اون بارون روز قبل و برف همان روزش یادت میاد گفتی
کفش کتونی نپوش جاش پوتین بپومش و من به مسخره گفتم میخوایی تفنگم رو هم بردارم برم
خط مقدم و تو نیز خندیدی و سپس گفتی دیوونه و همان ثانیه اول یادت میاد که من گل و شکلات واست خریده بودم
چون میدونستم دوست داری ولی چون محو نگاهت شدم یادم رفت بهت بدم و تو با خنده گفتی این واسه منه؟! و من لحظه ای به خود
آمدم و گفتم آری عزیز بهتر ار جونم و شکلات رو ازم گرفتی و گفتی بیا بشینیم با هم بخوریم و من گفتم تو بخور من
نگاه میکنم و تو شروع کردی به خوردن ولی دلت نیومد و اولیش رو وا کردی و گذاشتی در دهان من وای که چه طعمی داشت طعم
انگشتان تو...و امروز،امروز بی تو و بی قرار های بعدی رو من یادمه تو هم یادته؟!تو رفتی آری رفتی چه رفتنی انگار اصلا نبودی و با تو
شکست همه وجودم همه قلب و روحم تو رفتی و من هنوز هستم ولی چه هستنی!من هستم اینجا درست سر
قرار اولمون با شکلات در جیب که شاید بیایی و سیگار در دست که شاید نیایی و دودش کنم
نبودنت را...راستی تو این گرما جا کفش کتونی،پوتین پوشیدما....
پوزش از همگی بابت گذاشتن وقتتان برای خواندن این جفنگیات و ممنون که با نظراتتون یاری ام خواهید کرد
با سپاس فراوان
امید...
شنبه: 1392/05/12
برچسبها: به قلم خودم, دریا, ساحل, پوتین
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی
اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت
کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب
نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با
خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من
بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون
حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت
زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه
اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با
موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه
برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.
بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده
ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه
بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم
این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز
باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون
قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری
شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

برچسبها: پسر, دختر, عاشقانه, نامه
