تاريخ : دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۶ | 1:46 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...

دخترک خودش رو جمع و جور کرد،

سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا

جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد،

تو چشمای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد:

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس

و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا

مادرت رو میاری مدرسه

می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد...

بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه...

اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم

که دیگه از گلوش خون نیاد...

اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم

که شب تا صبح گریه نکنه...

اونوقت...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره

که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد



برچسب‌ها: دفتر پاره, معلم, شاگرد, فقیر

تاريخ : یکشنبه سوم مرداد ۱۳۹۵ | 17:50 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.

 

در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.

 

عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

 

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.

 

سپس به او گفتند:

 

“باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه” 

 

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست...

 

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. 

 

پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است.

 

هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

 

نمی خواهم دیر شود! 

 

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. 

 

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم.

 

او آلزایمر دارد.

 

چیزی را متوجه نخواهد شد!

 

حتی مرا هم نمی شناسد! 

 

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،

 

چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ 

 

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

 

اما من که می دانم او چه کسی است...!

 


برچسب‌ها: پیرمرد, تصادف, پرستار, خانه سالمندان

تاريخ : سه شنبه سوم دی ۱۳۹۲ | 14:50 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
بابا داشت روزنامه ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ، ﺑﭽﺶ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺯﯼ ؟

ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﮐﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻮﺩ



ﺭﻭ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﮐﺮﺩ ﺩﺍﺩ ﺑﻬﺶ، ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﭘﺎﺯﻟﻪ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﮐﻦ


ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ ...


ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ:


ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﺩﺭﺳﺗﺶ ﮐﺮﺩﯼ؟


ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺖ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﭘﺸﺖ ﺻﻔﺤﻪ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ،




ﺩﻧﯿﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪ ...



http://up-is.ir/s10/1387882776771.jpg


برچسب‌ها: دنیا, آدمها, بابا, بچه

تاريخ : شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۲ | 1:18 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و
خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی

کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا

مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر

شده بود ….ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی

پسرش را گرفت
تمساح

پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت
او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد

مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را
کشت

پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی
مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی

بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .

پسر

شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور
بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم اینها خراش های عشق

مادرم هستن



http://up-is.ir/s5/1382132684721.jpg


برچسب‌ها: مادر, فرزند, پسر, داستانک