تاريخ : پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 13:39 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
پسر کوچولو گفت: ” گاهی وقت ها قاشق از دستم می اقتد.”
پیرمرد بیچاره گفت : ” از دست من هم می افتد”.
پسر کوچولو آهسته گفت : ” من گاهی شلوارم را خیس می کنم”.
پیرمرد خندید و گفت : ” من هم همینطور”
پسر کوچولو گفت : “من اغلب گریه می کنم”
پیرمرد سرتکان داد : ” من هم همینطور”
پسر کوچولو گفت :” از همه بدتر بزرگتر ها به من توجهی ندارند”.
و گرمای دست چروکیده اش را احساس کرد
” می فهمم چه می گویی کوچولو , می فهمم”.

برچسبها: پسر, پیرمرد, آهسته, قاشق
