تاريخ : پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 13:39 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

پسر کوچولو گفت: ” گاهی وقت ها قاشق از دستم می اقتد.”

 

پیرمرد بیچاره گفت : ” از دست من هم می افتد”.

 
پسر کوچولو آهسته گفت : ” من گاهی شلوارم را خیس می کنم”.
 
 
پیرمرد خندید و گفت : ” من هم همینطور”
 
 
پسر کوچولو گفت : “من اغلب گریه می کنم”
 
 
پیرمرد سرتکان داد : ” من هم همینطور”
 
 
پسر کوچولو گفت :” از همه بدتر بزرگتر ها به من توجهی ندارند”.
 
 
و گرمای دست چروکیده اش را احساس کرد
 
 
” می فهمم چه می گویی کوچولو , می فهمم”.

 


برچسب‌ها: پسر, پیرمرد, آهسته, قاشق

تاريخ : یکشنبه سوم مرداد ۱۳۹۵ | 17:50 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.

 

در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.

 

عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

 

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.

 

سپس به او گفتند:

 

“باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه” 

 

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست...

 

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. 

 

پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است.

 

هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

 

نمی خواهم دیر شود! 

 

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. 

 

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم.

 

او آلزایمر دارد.

 

چیزی را متوجه نخواهد شد!

 

حتی مرا هم نمی شناسد! 

 

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،

 

چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ 

 

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

 

اما من که می دانم او چه کسی است...!

 


برچسب‌ها: پیرمرد, تصادف, پرستار, خانه سالمندان

تاريخ : یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ | 18:41 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

http://upload.tehran98.com/img1/3a9pdc4oqkl5vjx0q2uy.jpg


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین


تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که


رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. 


پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان


کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی


از بدنت آسیب ندیده باشه”  پیرمرد


غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست...


پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند


پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم


و صبحانه را با او می خورم. نمی


خواهم دیر شود!  پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می


دهیم.  پیرمرد با اندوه گفت: خیلی


متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی


مرا هم نمی شناسد!  پرستار با حیرت


گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح


برای صرف صبحانه پیش او می


روید؟  پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:


اما من که می دانم او چه کسی است...!


http://upload.tehran98.com/img1/7lymzywkpztg3zkthz2q.jpg


برچسب‌ها: پیرمرد, خانه سالمندان, پرستار, آلزایمر