تاريخ : سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 0:50 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
تاريخ : چهارشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۲ | 2:3 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
تکراری هست ولی زیباست...
″حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳″
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت…

“جواب فروغ فرخ*زاد به حمید مصدق”
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت…

“جواب من به تو”
تو نمی دانستی دلهره آن روز من از باب چه بود
و تو می خندیدی
و من پشیمانم سیب را دزدیدم
سیب دندان زده در دست تو بود
باغبان می دانست که دزد باغش منم
تو چرا ترسیدی؟!
و تو تقدیر منی
کاش می ماندی و
من قصه داغ اتشناک تو را از دلم می راندم
و در اندیشه آنم که چرا
باغچه همسایه سیب آزاد نداشت؟!
“جواب جواد نوروزی”
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
او به تو خندید و تو نمیدانستی
این که اومیداند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضب آلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل دردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سالهاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت....!!!!!!

″حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳″
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت…

“جواب فروغ فرخ*زاد به حمید مصدق”
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت…

“جواب من به تو”
تو نمی دانستی دلهره آن روز من از باب چه بود
و تو می خندیدی
و من پشیمانم سیب را دزدیدم
سیب دندان زده در دست تو بود
باغبان می دانست که دزد باغش منم
تو چرا ترسیدی؟!
و تو تقدیر منی
کاش می ماندی و
من قصه داغ اتشناک تو را از دلم می راندم
و در اندیشه آنم که چرا
باغچه همسایه سیب آزاد نداشت؟!
“جواب جواد نوروزی”
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
او به تو خندید و تو نمیدانستی
این که اومیداند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضب آلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل دردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سالهاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت....!!!!!!

برچسبها: سیب, باغچه, فرخزاد, عشق
تاريخ : جمعه سی و یکم خرداد ۱۳۹۲ | 21:7 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
خدایا...
دهانم را بو
کن!...ببین...
بوی سیب نمیدهد!
من هیچ وقت حوایی
نداشتم که برایم سیب بچیند!
میدانی یک آدم بدون
ِحوایش چقدر تنها ست؟!
میدانی محکوم بودن
چقدر سخت است
وقتی که گناهی نکرده
باشی و
حتی سیبی را نبوییده
باشی؟!
میدانی حوای بعضی از
آدم هایت میگذارند و میروند؟!
میدانی که میروند و
جلوی چشم آدم،
حوای دیگری میشوند؟!
نمیدانی!تو که هیچ
وقت حوا نداشته ای !
ولی اگر میدانی و
باور کرده ای خستگی ام را،
این آدم را ببر پیش
خودت!.
خسته ام از زندگی...
دهانم را بو
کن!...ببین...بوی سیب نمیدهد !!...

برچسبها: دهانم را بو کن, حوا, ادم, سیب

