تاريخ : شنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۶ | 0:46 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
تاريخ : شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۲ | 1:18 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و
خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی
کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر
شده بود ….ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی
پسرش را گرفت
تمساح
پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت
او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد
مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را
کشت
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی
مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی
بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .
پسر
شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور
بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم اینها خراش های عشق
خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی
کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر
شده بود ….ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی
پسرش را گرفت
تمساح
پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت
او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد
مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را
کشت
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی
مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی
بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .
پسر
شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور
بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم اینها خراش های عشق
مادرم هستن

برچسبها: مادر, فرزند, پسر, داستانک

