تاريخ : دوشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۵ | 1:4 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

مـا عــادت کـردیـم وقـتـی تـوی خــونـه فــیـلم مـی بـیـنـیم ،


تمام که شد و بـه تـیتـراژ رسـید دسـتـگاه رو خـامــوش مــی کـنـیـم


یـا اگــه تـوی ســیـنما بـاشــیم ســالـن رو تــرک مـی کــنـیم .


مـا تـوی زنــدگـیـمون هـم هـیـچ وقــت

 

کــســانی کــه زحــمـت هـای اصــلـی رو بــرای مــا می کشند نـمی بـیـنیم،


ما فـــقـط کــســانـی رو دوســت داریـم بـبـینـیم

 

کــه بــرامـون نـقـش بــازی مـی کـنن

 


برچسب‌ها: سینما, فیلم, نقش, بازی

تاريخ : یکشنبه سوم مرداد ۱۳۹۵ | 18:20 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

قطاری سوی خدا می رفت


و همه ی مردم سوار شدند

 

اما وقتی به بهشت رسیدند

 

همگی پیاده شدند

 

و فراموش کردند که

 

مقصد " خدا " بود نه " بهشت " ..

 


برچسب‌ها: خدا, بهشت, مقصد, قطار

تاريخ : یکشنبه سوم مرداد ۱۳۹۵ | 17:50 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.

 

در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.

 

عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

 

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.

 

سپس به او گفتند:

 

“باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه” 

 

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست...

 

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. 

 

پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است.

 

هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

 

نمی خواهم دیر شود! 

 

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. 

 

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم.

 

او آلزایمر دارد.

 

چیزی را متوجه نخواهد شد!

 

حتی مرا هم نمی شناسد! 

 

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،

 

چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ 

 

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

 

اما من که می دانم او چه کسی است...!

 


برچسب‌ها: پیرمرد, تصادف, پرستار, خانه سالمندان