تاريخ : پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 13:41 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

من میخوانم، تو میخوانی، او سواد ندارد،

 

ما میخوانیم، شما میخوانید، آنها کتاب ندارند



من میخورم، تو میخوری، او گشنه است،

 

ما میخوریم، شما میخورید، آنها فقط نان خشک میخورند



من درس میخوانم، تو درس میخوانی، او مجبور است کار کند،

 

ما درس میخوانیم، شما درس میخوانید، آنها فقط بیل و داس میشناسند



من میخندم، تو میخندی، او گریه میکند،

 

ما میخندیم، شما میخندید، آنها به زور لبخند میزنند



من سفر میکنم، تو سفر میکنی، او تا شب کار میکند،

 

ما سفر میکنیم، شما سفر میکنید، آنها هر عید شرمنده کودکشان میشوند



من راه میروم، تو را میروی، او در سی.سی.یو است،

 

ما راه میرویم، شما راه میروید، آنها جانبازند



من وبلاگ دارم، تو وبلاگ داری، او حسرت کار با کامپیوتر دارد،

 

ما وبلاگ داریم، شما وبلاگ دارید، آنها فقط غم دارند


من وَگوام، تو وَگویی، او فقط شوخیهای مردم را میبیند،

 

ما وگوییم، شما وَگویید، آنها تلویزیون ندارند تا معنی ویگولنزج را بفهمند



من ناشکرم، تو ناشکری، او بابت همان لقمه نان شکر میکند،

 

ما ناشکریم، شما نا شکرید، آنها با تمام سادگی چقدر خوشبختند

 


برچسب‌ها: من, تو, او, خواندن

تاريخ : پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 13:40 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار


او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت:


“اگر علاقه مندی که منو ببینی ،

 

نیمه شب کنار باغی که همیشه


از اونجا گذرمیکنم باش”


مجنون که شیفته دیدار لیلی بود

 

چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .


نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …


از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت

 

و کنار مجنون گذاشت و رفت


مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :


“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم .

 

افسرده و پریشون به شهر برگشت”


در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!


و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !


آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !


دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!


و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه


پس چرا بیدارش کنم؟!


و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و


لیلی طاقت این رو نداشت


پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !


مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :


تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !


تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!

 

 


برچسب‌ها: مجنون, لیلی, عشق, گردو

تاريخ : پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 13:39 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

پسر کوچولو گفت: ” گاهی وقت ها قاشق از دستم می اقتد.”

 

پیرمرد بیچاره گفت : ” از دست من هم می افتد”.

 
پسر کوچولو آهسته گفت : ” من گاهی شلوارم را خیس می کنم”.
 
 
پیرمرد خندید و گفت : ” من هم همینطور”
 
 
پسر کوچولو گفت : “من اغلب گریه می کنم”
 
 
پیرمرد سرتکان داد : ” من هم همینطور”
 
 
پسر کوچولو گفت :” از همه بدتر بزرگتر ها به من توجهی ندارند”.
 
 
و گرمای دست چروکیده اش را احساس کرد
 
 
” می فهمم چه می گویی کوچولو , می فهمم”.

 


برچسب‌ها: پسر, پیرمرد, آهسته, قاشق

تاريخ : پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 1:26 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

خوب ببین


همین الان؛


هم اکنون؛


دقیقا در این لحظه؛


در جوان ترین سنی هستی که تا ابد خواهی بود!


پس از لحظاتت بی نهایت لذت ببر…


شادی کن؛


خلاق باش؛


جسارت کن،


بیشتر بخواه؛


جلو برو و به خودت مطمئن باش.

 


برچسب‌ها: جوانی, خودت, شادی, خلاق