تاريخ : سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 0:30 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
تاريخ : یکشنبه دوم تیر ۱۳۹۲ | 22:23 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
گفتن این قصه را از کجا شروع کنم؟
که چقدر عشق می تواند مطبوع باشد

از داستان شیرین عشق
که داستانیست قدیمی
کـه حقیقتی از آن دختری را که عشق را برایم به همراه آورد توضیح می دهد
بـا اولیـن سلـامش معـنا بخشــید
بــه این دنیای پـوچ مــن
که هیچ عشـق و هیـچ زمـان دیگـری چنیـن کـاری را نکـرد
او وارد زنـدگیم شد و زندگی را بـرایم شیـرین کـرد
او قلبــم را پــُر کــرد
بــا تمــام چیــز هـای استثــنــایــی
بـا آواز فــرشتــگــان
بــا تمــام تصــورات دیــوانــه کننـــده
او روح مــرا پــُر از عشــق کــرد
بطــوری کــه هـرجـا که می روم احســاس تنهـایی نمی کنــم!
کـه می تــواند تنهــا بــاشد وقتــی کــه بــا اوســت
بــه دستــانـش می رســم
همیــشــه آنــجــاســت
چقــدر طــول خــواهــد کشیــد؟
آیــا می شــود عشــق را بــا سـاعـات روز انــدازه گــرفت؟
نــه من هیــچ جــوابـی بـرای این ســوال نــدارم!
ولــی تنهــا می تــوانم بــگـویـم
کـه می دانم بـه او نیــاز خــواهــم داشــت, تــا ایــن نغمــه عـاشقـانـه بسـوزد
و او آنجــا خــواهد بــود
چقــدر طــــول خـــواهــد کشیـــد؟
آیــا می شــود عشــق را بــا سـاعـات روز انــدازه گــرفت؟
نــه من هیــچ جــوابـی بـرای این ســوال نــدارم!
ولــی تنهــا می تــوانم بــگـویـم
کـه می دانم بـه او نیــاز خــواهــم داشــت, تــا ایــن نغمــه عـاشقـانـه بسـوزد
و او آنجــا خــواهد بــود ...
برچسبها: قصه, عشق, مطبوع, داستان
تاريخ : چهارشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۲ | 19:3 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
دوباره عشق...
یک طرفه باشد عشق نیست
هرکسی..
از عشق بگوید که عاشق نیست
عاشق نیست...
آن کس..
که هر دم دوست داشتن را...
برایت تعبیری کند
تعبیر راستین کند برایت رفتن را...
و..
ماندن را خیال....
عشق آن است...
که بماند به پایت و نرود...
گرچه هر روزش بگذرد با سختی و خار...
از معشوقه من...
یادبگیرید...
رسم دوست داشتن...
گل نارنج...
صدای بارون...
آواز پرستو...
خبری آمد...
بهار آمد ...
یار آمد...
قد بلندش...
ناز ابروهای کمانش...
رنگ خون باشد اون لب لعلش...
به من هدیه دهد بوسه ز بهرش...
من مسکین...
من آجز...
کور عاشق...
بگویید:گر بنگ یار آید به گوش...
نور امید حس شود...
چشم نابینا من...
بینا شود...
سردی تنم رفته...
باز قصه مان آغاز شود...
یک طرفه باشد عشق نیست
هرکسی..
از عشق بگوید که عاشق نیست
عاشق نیست...
آن کس..
که هر دم دوست داشتن را...
برایت تعبیری کند
تعبیر راستین کند برایت رفتن را...
و..
ماندن را خیال....
عشق آن است...
که بماند به پایت و نرود...
گرچه هر روزش بگذرد با سختی و خار...
از معشوقه من...
یادبگیرید...
رسم دوست داشتن...
گل نارنج...
صدای بارون...
آواز پرستو...
خبری آمد...
بهار آمد ...
یار آمد...
قد بلندش...
ناز ابروهای کمانش...
رنگ خون باشد اون لب لعلش...
به من هدیه دهد بوسه ز بهرش...
من مسکین...
من آجز...
کور عاشق...
بگویید:گر بنگ یار آید به گوش...
نور امید حس شود...
چشم نابینا من...
بینا شود...
سردی تنم رفته...
باز قصه مان آغاز شود...
برچسبها: دوباره عشق, نابینا, قصه, آجز

