با عرض سلام و وقت بخیر خدمت همه شما عزیزان
امیدوارم که ایام به کامتون باشه و همشه شاد
و عاشق باشید
عشق چیز خوبی هست توصیه میکنم اگه تجربه نکردید
تجربه کنید یا نه اگه تجربه تلخی دارید بازم ریسک کنید
و دل و بدید بره چون واسه شما نیست که این دل
و اگر هم دل دادید و عاشقید بهش پایبند باشید و همیشه
به دنبال استحکام این عشق باشید و نذارید سست بشه
با گفتن کلمات احساسی بهم دیگر و اعتماد کردن بهم
امیدوارم که تو زندگیتون هیچوقت بدون عشق نباشید
خب اینم بگم که بنده عاشق شدم ، عاشق یه جوجوی
خوش خلق و خوش برخورد...یه خانوم به تمام معنا
یه مدت بود انقدر شب رو خوب و مفید نخوابیده بودم ...
خیلی خانوم هست واسه خودش منم که دوسش دارم
و بهش قول دادم تا آخرش باهاش و پیشش باشم...
قول امیدی دادم...
خب دیگه گفتم که در جریان باشید این روزا چقدر شادم
و شادیمو باهاتون تقسیم کرده باشم
دوستون دارم همتون رو البت آقایون رو ها
خانوما رو هم میگم اوشون دوست داشته باشه
با اجازه همگی ...موفق و سربلند باشید
برچسبها: عشق, عاشق, من, زندگی
شهری خفته همچون مردمانش
شهری بی روح و بی جان و بی حال...
چه صدای مهیب و وحشتناکی دارد این شهر
صدایی فراتر از هر صدای دیگر و وحشت آور تر
صدای بلند و گوش خراش سکوت...
سکوتی سنگین و سخت که عمق شهر را در بر گرفته
و شهر را جهنمی ساخته بی آتش...
صبر کن چه صدای عجیب و آشنایی!..
صدای پای رهگذری می آید
رهگذری دلشکسته و شب زده
رهگذری که صدای پایش سکوت تاریک شب را
در هم میشکند و میپیچد در گوش این شهر خاموش و مردمان خفته اش...
کیست این عابر پیاده؟!
چه میخواهد از جان این شهر و شب و مردمانش؟!
رهگذری جوان، سیگاری کنج لب و اندوهی از ته دل
احساس سرما میکند ولی درونش سرد تر از هوای بیرون هست
نگاهش زمین خفته و تاریک را شکار میکند و لحظه ای بی حرکت...
خیره به گوشه ای می ماند و می نگرد و میخندد...
ادامه دارد....
حسش نیس ادامه بدم فک نکنم هم ادامه بدم
یکی هم هست که زیاد جالب نیست حالا اونم بعدا میزارم اگه شد

پنج شنبه : 1392/07/18 ساعت: 23/47
برچسبها: شهر, خاموش, شهر اموش, رهگذر
بنویس که چگونه باید طاقت آورد این نبودن ها را و این حس خواستن را
بنویس....آری بنویس از نامردی ها ، بنویس از خودخواهی ها
از این سرنوشت و سرگذشت شوم هم اندکی بنویس...
دیدی .... دیدی که کسی هست که هنوز پای نوشته هایت مینشیند ولی ...
ولی با خواندنش از ته دلش میخندد و میخندد...
نوشتی ای قلم؟!
گویی دلم هم همراهیت میکند! چه میخواهد بگوید؟!
نمیدانم...فقط ، فقط این را میدانم که او هم میداند که...
بگذریم قلم من بگذریم از این...
از چی؟!از خاطرات؟؟
مگر میتوان! مگر امکانش هست دوست من ، قلم من
نه خب نمیشود فقط میتوان گفت:
بیخیال...و هزاران بیخیال دیگر...
.......
آخر نوشته ات هم بنویس که نوشتم برای...
92/6/25
برچسبها: بنویس, نوشتن, قلم, به قلم خودم
قطره...ساحل...من...( به قلم خودم )
سلام دوستان عزیزم ایشالا که همگی خوب و خوشید
این متن رو من چند روز پیش کنار دریا نشسته بودم به ذهنم اومد چون کاغذ دم
دستم نبود تو گوشیم نوشتم الان یهو دیدمش گفتم بزارم واستون ببینید چجوراست
البت بدون ویرایش میزارما،جمله بندیش احتمال مشکل داره منم فعلا حسش رو ندارم درستش کنم اینم بگم که عنوانشم همینطوری یه چی زدم
دریا...
گویی که حرف ها دارد،گویی که دردها دارد امروز...آه که چه عاشقانه می خواند امروز...
آری عاشقانه میخواند برای یارش،برای ساحلش اما، اما افسوس که این
سنگها،افسوس که این قاتلان امواج فاصله ها و سد ها ساخته اند میان دو
یار،افسوس...
اما نه مگر میشود جلوی عشق ایستاد...قطره ها خود را از دریا جدا کرده و پرت میکنند به سوی آغوش یار.
قطره ها دل و جرأتی دارند نه؟!آن طرف تر دریا هایی هستند که نیازی به پرواز قطره ها ندارند.
آری آنها خود را در آغوش یار یافته اند...چه نوای غریبی؛من هم سدی شده ام ما بین قطره ها و ساحل.
یا شاید نه؛شاید قطره ها خسته شده اند از پرواز و خوردن به این سنگهای سفت که خود را به من میکوبند.
من نیز دریایی بودم که خوردم به سنگ روزگار...و حال من خود را سنگ خواهم یافت که فقط میشکند و میکوبد و میخندد...
جا کفش کتونی،پوتین پوشیدما....
این متن رو هم چند روز پیش یه جا مسابقه بود منم با کلمات کلیدیش که رنگی هستند اینو نوشتم
یادت میاد اون قرار اول یادت میاد اون بارون روز قبل و برف همان روزش یادت میاد گفتی
کفش کتونی نپوش جاش پوتین بپومش و من به مسخره گفتم میخوایی تفنگم رو هم بردارم برم
خط مقدم و تو نیز خندیدی و سپس گفتی دیوونه و همان ثانیه اول یادت میاد که من گل و شکلات واست خریده بودم
چون میدونستم دوست داری ولی چون محو نگاهت شدم یادم رفت بهت بدم و تو با خنده گفتی این واسه منه؟! و من لحظه ای به خود
آمدم و گفتم آری عزیز بهتر ار جونم و شکلات رو ازم گرفتی و گفتی بیا بشینیم با هم بخوریم و من گفتم تو بخور من
نگاه میکنم و تو شروع کردی به خوردن ولی دلت نیومد و اولیش رو وا کردی و گذاشتی در دهان من وای که چه طعمی داشت طعم
انگشتان تو...و امروز،امروز بی تو و بی قرار های بعدی رو من یادمه تو هم یادته؟!تو رفتی آری رفتی چه رفتنی انگار اصلا نبودی و با تو
شکست همه وجودم همه قلب و روحم تو رفتی و من هنوز هستم ولی چه هستنی!من هستم اینجا درست سر
قرار اولمون با شکلات در جیب که شاید بیایی و سیگار در دست که شاید نیایی و دودش کنم
نبودنت را...راستی تو این گرما جا کفش کتونی،پوتین پوشیدما....
پوزش از همگی بابت گذاشتن وقتتان برای خواندن این جفنگیات و ممنون که با نظراتتون یاری ام خواهید کرد
با سپاس فراوان
امید...
شنبه: 1392/05/12
برچسبها: به قلم خودم, دریا, ساحل, پوتین
