تاريخ : دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۶ | 1:46 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...

دخترک خودش رو جمع و جور کرد،

سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا

جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد،

تو چشمای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد:

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس

و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا

مادرت رو میاری مدرسه

می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد...

بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه...

اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم

که دیگه از گلوش خون نیاد...

اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم

که شب تا صبح گریه نکنه...

اونوقت...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره

که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد



برچسب‌ها: دفتر پاره, معلم, شاگرد, فقیر

تاريخ : دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۶ | 1:8 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

نیم ساعت پیش،

 

خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش

 

سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت

 

و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد…

 

آواز که خواند تازه فهمیدم… 

 

پدرم را با او اشتباهی گرفته ام!

 


حسین پناهی

 


برچسب‌ها: نیم ساعت, خدا, حیاط, سرو

تاريخ : دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۶ | 0:21 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود


پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود


گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت

شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری

که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود


اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا

بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود


شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من

فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود


چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

 


برچسب‌ها: خیال, خام, پلنگ, ماه

تاريخ : سه شنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۶ | 1:23 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

✿ یکی از بهترین راه های شاد بودن،

 

شاد کردن دیگران است.


یکی از بهترین راه های شاد کردن دیگران،

 

آن است که خودمان شاد باشیم. ✿


# گریچن رابین #

 


برچسب‌ها: شاد, بهترین, دیگران, خودمان

تاريخ : سه شنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۶ | 1:9 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

کاش علت حالِ خوبِ هم باشیم


باور کنید دنیا خودش


به اندازه ی کافی مهارت دارد


که دل آدمی را بدرد بیاورد.!!

 


برچسب‌ها: علت, کاش, حال خوب, دل

تاريخ : یکشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۶ | 1:58 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

خنداندن افراد موجب فراموشی مشکلاتشان می شود

 

و چه انسان نیکوکاریست

 

کسی که فراموشی را به دیگران هدیه می‌‌دهد …

 

 


برچسب‌ها: انسان, نیکوکار, فراموشی, هدیه

تاريخ : یکشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۶ | 1:56 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

زندگی همیشه عالی نیست


همیشه احتمال مشکل هست


مشکل آخر کار نیست...


بلکه…


شروع یه زندگی متفاوت و تازست…

 

 


برچسب‌ها: زندگی, شروع, احتمال, آخر

تاريخ : پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 13:41 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

من میخوانم، تو میخوانی، او سواد ندارد،

 

ما میخوانیم، شما میخوانید، آنها کتاب ندارند



من میخورم، تو میخوری، او گشنه است،

 

ما میخوریم، شما میخورید، آنها فقط نان خشک میخورند



من درس میخوانم، تو درس میخوانی، او مجبور است کار کند،

 

ما درس میخوانیم، شما درس میخوانید، آنها فقط بیل و داس میشناسند



من میخندم، تو میخندی، او گریه میکند،

 

ما میخندیم، شما میخندید، آنها به زور لبخند میزنند



من سفر میکنم، تو سفر میکنی، او تا شب کار میکند،

 

ما سفر میکنیم، شما سفر میکنید، آنها هر عید شرمنده کودکشان میشوند



من راه میروم، تو را میروی، او در سی.سی.یو است،

 

ما راه میرویم، شما راه میروید، آنها جانبازند



من وبلاگ دارم، تو وبلاگ داری، او حسرت کار با کامپیوتر دارد،

 

ما وبلاگ داریم، شما وبلاگ دارید، آنها فقط غم دارند


من وَگوام، تو وَگویی، او فقط شوخیهای مردم را میبیند،

 

ما وگوییم، شما وَگویید، آنها تلویزیون ندارند تا معنی ویگولنزج را بفهمند



من ناشکرم، تو ناشکری، او بابت همان لقمه نان شکر میکند،

 

ما ناشکریم، شما نا شکرید، آنها با تمام سادگی چقدر خوشبختند

 


برچسب‌ها: من, تو, او, خواندن

تاريخ : پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 13:40 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار


او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت:


“اگر علاقه مندی که منو ببینی ،

 

نیمه شب کنار باغی که همیشه


از اونجا گذرمیکنم باش”


مجنون که شیفته دیدار لیلی بود

 

چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .


نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …


از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت

 

و کنار مجنون گذاشت و رفت


مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :


“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم .

 

افسرده و پریشون به شهر برگشت”


در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!


و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !


آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !


دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!


و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه


پس چرا بیدارش کنم؟!


و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و


لیلی طاقت این رو نداشت


پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !


مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :


تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !


تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!

 

 


برچسب‌ها: مجنون, لیلی, عشق, گردو

تاريخ : پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 13:39 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

پسر کوچولو گفت: ” گاهی وقت ها قاشق از دستم می اقتد.”

 

پیرمرد بیچاره گفت : ” از دست من هم می افتد”.

 
پسر کوچولو آهسته گفت : ” من گاهی شلوارم را خیس می کنم”.
 
 
پیرمرد خندید و گفت : ” من هم همینطور”
 
 
پسر کوچولو گفت : “من اغلب گریه می کنم”
 
 
پیرمرد سرتکان داد : ” من هم همینطور”
 
 
پسر کوچولو گفت :” از همه بدتر بزرگتر ها به من توجهی ندارند”.
 
 
و گرمای دست چروکیده اش را احساس کرد
 
 
” می فهمم چه می گویی کوچولو , می فهمم”.

 


برچسب‌ها: پسر, پیرمرد, آهسته, قاشق