من میخوانم، تو میخوانی، او سواد ندارد،
ما میخوانیم، شما میخوانید، آنها کتاب ندارند
من میخورم، تو میخوری، او گشنه است،
ما میخوریم، شما میخورید، آنها فقط نان خشک میخورند
من درس میخوانم، تو درس میخوانی، او مجبور است کار کند،
ما درس میخوانیم، شما درس میخوانید، آنها فقط بیل و داس میشناسند
من میخندم، تو میخندی، او گریه میکند،
ما میخندیم، شما میخندید، آنها به زور لبخند میزنند
من سفر میکنم، تو سفر میکنی، او تا شب کار میکند،
ما سفر میکنیم، شما سفر میکنید، آنها هر عید شرمنده کودکشان میشوند
من راه میروم، تو را میروی، او در سی.سی.یو است،
ما راه میرویم، شما راه میروید، آنها جانبازند
من وبلاگ دارم، تو وبلاگ داری، او حسرت کار با کامپیوتر دارد،
ما وبلاگ داریم، شما وبلاگ دارید، آنها فقط غم دارند
من وَگوام، تو وَگویی، او فقط شوخیهای مردم را میبیند،
ما وگوییم، شما وَگویید، آنها تلویزیون ندارند تا معنی ویگولنزج را بفهمند
من ناشکرم، تو ناشکری، او بابت همان لقمه نان شکر میکند،
ما ناشکریم، شما نا شکرید، آنها با تمام سادگی چقدر خوشبختند

برچسبها: من, تو, او, خواندن
او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی ،
نیمه شب کنار باغی که همیشه
از اونجا گذرمیکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود
چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت
و کنار مجنون گذاشت و رفت
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :
“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم .
افسرده و پریشون به شهر برگشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه
پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و
لیلی طاقت این رو نداشت
پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی!

برچسبها: مجنون, لیلی, عشق, گردو
پسر کوچولو گفت: ” گاهی وقت ها قاشق از دستم می اقتد.”
پیرمرد بیچاره گفت : ” از دست من هم می افتد”.

برچسبها: پسر, پیرمرد, آهسته, قاشق
مـَرد بـآیَد
وَقتـے مـُخـآطِبِشـ عـَصَبیـﮧ ، نـآرـآحـَتـﮧ ، مـےـخـواد دـآد بـِزَنـﮧ
وـآیسـﮧ روبـروشـ بگـﮧ
تـو چـِشـآمـ نیگـآ کـُטּ...بهتـ مـے گـَمـ تـو چـِشـآمـ نیگـآ کـُטּ...
حـآلـآ دـآد بِزَטּ...بگـو اَز چـے نـآرـآحـتـے؟
بَعـد مُخـآطبـ دـآد بـِزَنـﮧ ،گـِلـه کُنـﮧ ،فـَریـآد بِڪشـﮧ ،گـٍریـﮧ ڪُنـﮧ...
حـَتــے بـآ مـُشتـآےٍ زنـونـَشـ بِڪوبـﮧ رو سینهـ مـَرد...
آخـرٍشَمـ خَستـﮧ میشـﮧ و میزَنـﮧ زیـرـه گـِریـﮧ...
هـَمـونجـآ بـآیَد بـَغـلشـ کُنـﮧ...
نـزـآرـه تنهـآ بـآشـﮧ...
حـَرفـ نـَزَنهـ هـآ ، تـوضیح نـَدـه هـآ
ڪل ڪـل نـَڪُنـهـ هـآ...
فـَقـَط نـزـآرـه اِحسـآس ڪُنـﮧ تنهـآسـ...
مـَرد بـآیـد گـآهـے وَقـتـآ مـَردونِگیشـو بـآ سڪوتـ ثـآبِتـ ڪُنـه...

برچسبها: مرد, سکوت, حرف, مخاطب
ایمان می آورم به دوستی و صداقت قاصدک !
سال هاست که ،
صدایم را شنید ...
نگاهم را خواند ...
محبتم را فهمید ...
غصه هایم را گریست ...
خوشی هایم را خندید ...
و همه شان را رساند به دوردست های خاکستری !
این روزها ، بیشتر از همیشه ،
قاصدک را می خوانم !
و "تو" امروز هر چه قاصدک دیدی ،
جز پیام دلتنگی های من چیزی از او نخواهی شنید !

برچسبها: قاصدک, عشق, خنده, خاکستری
آه جز آینه ای کهنه مرا همدم نیست
پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست
یک خود آزاری زیباست که من تنهایم
لذتی هست در این زخم که در مرهم نیست
اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست
ور نه تنهایی من که گره اش محکم نیست
من از این فاصله ها هیچ ندارم گله ای
هر چه تقدیر نوشتست بیفتد غم نیست
لذتی نیست اگر درد نباشد قبلش
لذتی بیشتر از شور پس از ماتم نیست
بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد
آدم بی غم و بی درد دگر آدم نیست
تو نبین ساکت و ارام نشستم کنجی
حرف نا گفته زیاد است ولی محرم نیست
سید تقی سیدی

برچسبها: حرف, محرم, تو, عشق







