تاريخ : یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ | 18:41 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

http://upload.tehran98.com/img1/3a9pdc4oqkl5vjx0q2uy.jpg


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین


تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که


رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. 


پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان


کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی


از بدنت آسیب ندیده باشه”  پیرمرد


غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست...


پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند


پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم


و صبحانه را با او می خورم. نمی


خواهم دیر شود!  پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می


دهیم.  پیرمرد با اندوه گفت: خیلی


متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی


مرا هم نمی شناسد!  پرستار با حیرت


گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح


برای صرف صبحانه پیش او می


روید؟  پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:


اما من که می دانم او چه کسی است...!


http://upload.tehran98.com/img1/7lymzywkpztg3zkthz2q.jpg


برچسب‌ها: پیرمرد, خانه سالمندان, پرستار, آلزایمر

تاريخ : یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ | 1:32 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی


او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا


من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم


تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود


او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت


معلم گفته بود انشا بنویسید


موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت


من نوشته بودم علم بهتر است


مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید


تو نوشته بودی علم بهتر است


شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی


او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود


خودکارش روز قبل تمام شده بود


معلم آن روز او را تنبیه کرد


بقیه بچه ها به او خندیدند


آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد


هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد


خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته


شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم


گاهی به هم گره می خورند


گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت


من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار


توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد


تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن


بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید


او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش


بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید


سال های آخر دبیرستان بود


باید آماده می شدیم برای ساختن آینده


من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم


تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی
بهتری را رقم می زد


او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت


روزنامه چاپ شده بود


هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت


من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم


تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی


او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود


من آن روز خوشحال تر از آن بودم


که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است


تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه

آن را به کناری انداختی

او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه


برای اولین بار بود در زندگی اش


که این همه به او توجه شده بود !!!


چند سال گذشت


وقت گرفتن نتایج بود


من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم


تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت


او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود


وقت قضاوت بود


جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند


من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند


تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند


او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند


زندگی ادامه دارد …


هیچ وقت پایان نمی گیرد …


من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!


تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!


او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!


من ، تو ، او


هیچگاه در کنار هم نبودیم


هیچگاه یکدیگر را نشناختیم


اما من و تو اگر به جای او بودیم

آخر داستان چگونه بود ؟؟؟!!!


http://upload.tehran98.com/img1/qw1to6fgejuttlx4eqp8.jpg


برچسب‌ها: من, تو, او, علم

تاريخ : شنبه هشتم تیر ۱۳۹۲ | 1:31 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
حکم،اعدام بود،،،!

اعدامی لحظه ای مکث کرد و بوسه ای بر طناب دار زد،

دادستان گفت:

هی زندانی این چه کاریست؟!

زندانی خنده ای کرد و گفت:

بسلامتی طناب دار که نمیگذاره زمین بیفتم،

اما بعضی از آدما بدجوری زمینم زدن،،،

بسلامتی تمام رفیقای طناب سفت....

Nilo Confused Confused Confused Nilo

به سلامتی تنباکوی دو سیبی که روش با صداقت نوشته سرطان زا،

نه آبمیوه ای که به دروغ نوشه 100 درصد طبیعی...!

بسلامتی هر چی رفیق با صداقته!!


http://upload.tehran98.com/img1/k7qsw5xl8pt2vxssc8a1.jpg


برچسب‌ها: حکم, اعدام, سرطان زا, دو سیب

تاريخ : جمعه هفتم تیر ۱۳۹۲ | 15:51 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
بَهــاے سَنگیـــنــے دادم


تــا فَهمـــیـدم


ڪـَســے را ڪـہ "قـَـصـد" مــانـدن نـَـدارد


بــایـد راهــے ڪـَــرد !


http://tehrankids.com/uploads/posts/2012-08/1345731012_415145_ugkkhse5.jpg


برچسب‌ها: بها, قصد, رفتن, راه

تاريخ : جمعه هفتم تیر ۱۳۹۲ | 13:54 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
حکـــایت مـن حکــــــــایت تلخیستـــــــــ


مانده ام بـــرای تـــــــو . . .

رفتــــه ای بــــــرای دیــــگری...





دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را..

در انحصار
قطره های اشک نبینم،

و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه
برای تو ببارد.

دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های
لبخند ببینم،

و تو برایم دعا کن که هر گز
بی تو نخندم..!


خدایا...

ممنون که مرا در حد ایوب میبینی

ولی تمامش کن

دیگر
بریده ام !


از هيچكس انتظاری‌ ندارم

فقط

اگر شد!

در اين هجوم سرد تنهايی‌

در اين طوفان تاريكی‌

در اين شب

كه دارد ذره ذره در من رخنه ميكند

برای‌ اين سرگردان

كوچه های‌ شهر

برای‌ اين دل

آرامش آرزو كنيد...!

ديگر از
هيچكس انتظاری‌ ندارم...


دوستت دارم ....

کلمه ایست که در میان حنجره ام دق میکند ،

وقتی که نیستی !!!


کبریتـهای سـوخته هـمـ ،
روزی درختـ های شـادابی بـوده اند!
مثل مـا ،
که روزگـاری می خنـدیدیـمـ
قبـل از اینـکه عـشق روشنـمان کنـد

http://upload.tehran98.com/img1/ygv8gzstd0r89m9d5n3.jpg


برچسب‌ها: حکایت, تلخ, کبریت, درخت

تاريخ : جمعه هفتم تیر ۱۳۹۲ | 12:54 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
یکـــ فنجاטּ چاے داغْــ ...

و باراטּ ...

و هَــوایے کــہ هَــوایے امْــ کرده ...

انگار آسْماטּ همْــ بَدشـ نمے آید

پا بــہ پاے دلَــمْــ ببارد

پاورچین پاورچین ...

بــہ خاطراتتــ سَر میزنمْــ

دُزدکے عکسهایتــ را میبینمْــ

میدانمْــ کــہ قُـ ـ ـولْــ داده بودمْــ ...

دیگر نبضــِ ایــטּ رابطــہ مُـ ـ ـرده را نگیرمْــ !

ولے ...

دلْــ اَستــ دیگر

زبآטּ نمے فَـــهمد !

اَصلا تقصیر آسماטּ اَستـــ

کــہ مَرا بے قَــرار تُـو مے کُـند

خُودشْــ مے بارد و سَـبُـکــ مے شَــود

مـטּ باز مثلــِ هَمیشـہ پُـر اَز غََـمــِ دوریتْــ سنگیـטּ تر ...



در خلوت كوچه هایمـــــــــــــ

باد می آیدــــــــــ

اینجا من هستمــــــــــــ ؛

دلــــــ♥ـــم تنگ نیستـــــــــــــ....

تنها منتظر بـــارانـمـــــــــــــــ

تا قطره هایش بهانه ایی باشندـــــــــــــــ

برای نم ناك بودن لحظه هایمـــــــــــــ

و اثباتیـــــــــــــ

بر بی گناهی چشمانمــــــــــــــ!



خطــــت را


که عوض کردی مـن مانـدم


و دوستــــــت دارم هایی که


هیـچ وقـت دلیـور نشد ..!

http://www.kocholo.org/img/images/fuza6f14l2l2qte8wr.jpg


برچسب‌ها: دلتنگ, خط, دوستت دارم, دلیور

تاريخ : جمعه هفتم تیر ۱۳۹۲ | 12:50 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
بـﮧ سلامتیـﮧ خیـآلش...

کـﮧ لامصب کل قوانیـטּ علم وتکنولوژِی رو برده زیر سوال!

کـﮧ بـآ عطرش،

آهنگ مورد علاقش،

حتے تشابـﮧ اسمیش...

هر جا حتے وسط شلوغی خـیآبوטּ

کاملا سه بُعدے ظاهر میشه...


Crying or Very sad Crying or Very sad Crying or Very sad

خواب ها تمام می شوند

تــــــــو

امّا رؤیای بی انقضای منی !
Crying or Very sad Crying or Very sad Crying or Very sad
دلـــــــــ م که گرفته باشد،

با صـــدای دستــــــــ فروش دوره گــــ رد هم

گریـــ ــــ ـه میکنم...!

چه برسد به مـــ ــــ ــرور

خاطراتـــــــــ با هم بودنمان


Crying or Very sad Crying or Very sad Crying or Very sad
سکـــوت. . .

و دیگر هیـــچ نــمی گویم . . . !

که این بزرگترین اعتـــراض ِ دل مــن است

به تــــو . . .


Crying or Very sad Crying or Very sad Crying or Very sad
من دلـم می خواهد

ساعتی غرق درونم باشم !!

عاری از عاطفـه ها…

تهی از موج و سراب…

دورتر از رفــقا…

خالی از هر چه فراق..!!

من نه عاشــق هستم ؛

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من…

من دلـم تنگ خودم گشته و بس...!!!
http://upload.tehran98.com/img1/s4703irebf6vhn6giue.gif


برچسب‌ها: به سلامتی, قوانین, تکنولوژیتو, تاریخ

تاريخ : جمعه هفتم تیر ۱۳۹۲ | 12:6 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم‏!‏
اما یادمان میرود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد.
گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید
یک شعر ازفروغ، تکه ای از بیهقی،صفحه ای از مزامیر،عبارتی از گراهام گرین،
جمله ای از شکسپیر، خطی ازنیما، ولی غافلیم.
شبانه روز چقدر خبر و گزارش ومطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟
بعد هم با همان کلهء بادکرده به رختخواب میرويم
و توقع داریم درخواب پدربزرگ مان راببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما.
غافلیم دیگر خبری از این خوش خیالی هانیست، وضع روزگار از جنس اعتماد نیست،
هر چیزی یک جا بماند کرم می گذارد وآدم هم از این قاعده مستثنی نیست.
نیست. نیست.
شوخی نیست. موضوع جدیست.
گاهي‌ چيزی كوچك‌ مي‌تواندبا سرنوشت‌ آدم‌ بازی ‌كند،
گاهي‌ آدم‌ نامه‌اي‌ رابي‌دليل‌ حفظ‌ مي‌كند كه‌بعدها همان‌ نامه‌ سند محكوميتش‌ مي‌شود.
محاصره شده ایم. در یک صفحهءمانیتور و جعبه ای
که هزاران عکس و نامه و خاطره و نوشته و فیلم و موزیک رابلعیده و هروقت بخواهیم بالا می آورد.
محاصره شده ایم.
ژاپنی ها می گویند هرچیزی که یک ماه در کشویی مانده و سراغش را نگرفته ای دورش بینداز.
و من میگویم هر چیزی هم که شاخت می زند دورش بینداز....
http://upload.tehran98.com/img1/mx2ijoiaamkga2vmx7n3.jpg


برچسب‌ها: یادمان میرود, ذهن, نامه, عکس

تاريخ : چهارشنبه پنجم تیر ۱۳۹۲ | 16:46 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
همین را می‌خواستی؟!

که کوچه خیابان شود

خیابان خدا وُ خدا بن بست

همین را می‌خواستی؟!

که خانه پَر شود وُ خاک پَرشود

وُ باغ پَرپَر شود

وُما،کتک خورانِ بازیِ کلاغ پَر

همین را می‌خواستی؟!

که تو بروی وُ هِی بروی وُهِی بروی وُهِی رویَ‌ت نشود که بیایی

همین را می‌خواستی؟!

که بگویی دیری دوری که بگویی که بگویی دیر شده است،دوری!

همین را می‌خواستی؟!

که هِی چای سرد شود وُهِی کهنه

همین را می‌خواستی؟!

که باران دیر کندکه ناودان پیر شودکه ابر بمیرد

وَ حیات بویِ گند بگیرد

همین را می‌خواستی؟!

همین که من عاشق باشم وُتو نباشی

من دوستت داشته باشم وُتو ژست داشته باشی

وُمرا،نداشته باشی وُمن.

همین را می‌خواستی؟!

همین چیزهایِ زُمختِ عجیب را می‌خواستی

همین درهایِ مضحکِ بیهوده را

همین دلتنگی‌هایِ هِی هردو را

همین که دور باشی وُ دلتنگ باشی وُ نگویی که درد می‌کشی

همین را می‌خواستی؟!

همین را همان موقع می‌گفتی لامسًب!

خودم به تو درد می‌دادم

تنهات می‌گذاشتم

دلتنگت می‌کردم اماتنها نمی‌شدی‌م!

همین را می‌خواستی؟!

که هر کدام یک‌جا تنهاباشیم که ما نباشی‌م!

همین؟!


http://s3.picofile.com/file/7819505371/388697_150462871776217_1004110973_n.jpg


برچسب‌ها: همین را می خواستی, همین, تنها, خدا

تاريخ : سه شنبه چهارم تیر ۱۳۹۲ | 20:37 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
خـلاصــه ی این روزهـایـم

همـیـن دو سـطـر می شـود

تـــــــو ایـنـــجـا نیستی

و حـال من بد است !

بدِ بدِ بد ...



هـَمـچـون سـآعــَت شنی شــده ام



کــه نــَفـــَس هـآی آخــَرش رآ مـیـزنـَد



و الـتـمـآس مـیـکــُنــَد یـکـی پـیـدآ شـَود وَ بـَرش گــردآنـد



مــَن هــَم ...



نه ...! !



لـُطــفـا بـَرم نـگــردآنـیـد ! ! !



بــُگـذاریــد تــمآم شــَوم...



ای کــاش یا بـــــــــــودی ،



یـــــا از اول نبودی !!!



ایـــــن که هســـتی



و کنــــارم نیســــتی ...



" دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد "



بفــــــهم بی انصــــــاف . . . !



اگـﮧ زیادے دوستتــــــــ داره



خوشحالــــــ טּباش....



تا حالا واستــــــــ پیشــــــــ טּیومבه



یکے از لباساتو خیلے בوســــــــ בاشتـﮧ باشے...



امــــــــا یـﮧ لباســــــــ טּو اونو از چشمتــــــــ بטּבازه؟؟؟!!!!



چقدر کم توقع شده ام


نه آغوشت را می خواهم نه یک بوسه ات را..


همین که بیایی و از کنارم رد شوی کافیست


مرا به آرامش می رساند….


حتی اصطحکاک سایه هایمان…




حـکایـت مــن حـکایـت کـسـی اسـت کـه...



عاشق دریا بود امـــا قایق نداشت



دلباخته سـفـر بود امـــا همسفر نداشت



حکایت کسی است که...



زجر کشید امـــا ضجه نزد



زخم داشت امــا ناله ای نکرد



نفس می کشید اما هم نفس نداشت



و خندید تا غمش را کسی نبیند


http://imgshot.ir/upload/big/2013/03/02/51324991b8d83.jpg






برچسب‌ها: روز, خلاصه, ناله, هم نفس

تاريخ : دوشنبه سوم تیر ۱۳۹۲ | 14:27 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

دم از شعور میزنی‏!‏
در صورتی که تو بی شعورترین آدم هایی


دم از دوست و دوستی میزنی‏!‏
در صورتی که پشت نقابت, پست ترین دوستی.


دم از مهربونی میزنی‏!‏
در صورتی که خشن ترین و سنگترین
قلب را در وجودت هر روز آب میدهی.


دم از ترس خدا و غیبت میزنی‏!‏
در صورتی که به دروغ آبرو میبری.


تو کیستی ؟

حیوان یا انسان؟


میدانستی که هیچ وقت حلالت نخواهم کرد؟

میدانستی هر روز به وقت نماز از خدا جزایت را طلب میکنم؟

فقط مانده ام با چه روی از خدا طلب آرامش , موفقیت و ببخشش را داری‏!‏‏!‏


ای کاش ما آدم ها آنقدر درک و فهم داشتیم , که هیچ وقت اجازه ندهیم‏!‏ چنین قلبی با چنین کینه ای
در پروندهء اعمال مان باشد.

التماس دعا


برچسب‌ها: کیستی, حیوان, انسان, آدم

تاريخ : یکشنبه دوم تیر ۱۳۹۲ | 23:26 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@

http://www.parsnaz.ir/user_files/L137198015482.jpg

****...********...****...****...****

تفعل زدم نیمه ی شب به قرآن / کتابی که از وحی شیرازه دارد

برای دلم آیه ی صبر آمد / ولی نازنین ،صبر ، اندازه دارد . . .

( اللهم عجل لولیک الفرج )


****...********...****...****...****


http://www.parsnaz.ir/user_files/L137198136097.jpg


بروید به ادامه مطلب


برچسب‌ها: اس ام اس, پیامک تبریک, اس ام اس نیمه شعبان, میلاد حضرت مهدی

ادامه مطلب
تاريخ : یکشنبه دوم تیر ۱۳۹۲ | 22:23 | نویسنده : @امیـــــــFERESHTEHـــــــــد@
گفتن این قصه را از کجا شروع کنم؟


که چقدر عشق می تواند مطبوع باشد


  http://www.8pic.ir/images/68152730733645404784.jpg


از داستان شیرین عشق


که داستانیست قدیمی


کـه حقیقتی از آن دختری را که عشق را برایم به همراه آورد توضیح می دهد



بـا اولیـن سلـامش معـنا بخشــید


بــه این دنیای پـوچ مــن


که هیچ عشـق و هیـچ زمـان دیگـری چنیـن کـاری را نکـرد


او وارد زنـدگیم شد و زندگی را بـرایم شیـرین کـرد




او قلبــم را پــُر کــرد


بــا تمــام چیــز هـای استثــنــایــی


بـا آواز فــرشتــگــان


بــا تمــام تصــورات دیــوانــه کننـــده


او روح مــرا پــُر از عشــق کــرد


بطــوری کــه هـرجـا که می روم احســاس تنهـایی نمی کنــم!


کـه می تــواند تنهــا بــاشد وقتــی کــه بــا اوســت




بــه دستــانـش می رســم


همیــشــه آنــجــاســت


چقــدر طــول خــواهــد کشیــد؟


آیــا می شــود عشــق را بــا سـاعـات روز انــدازه گــرفت؟


نــه من هیــچ جــوابـی بـرای این ســوال نــدارم!




ولــی تنهــا می تــوانم بــگـویـم


کـه می دانم بـه او نیــاز خــواهــم داشــت, تــا ایــن نغمــه عـاشقـانـه بسـوزد


و او آنجــا خــواهد بــود


چقــدر طــــول خـــواهــد کشیـــد؟


آیــا می شــود عشــق را بــا سـاعـات روز انــدازه گــرفت؟


نــه من هیــچ جــوابـی بـرای این ســوال نــدارم!




ولــی تنهــا می تــوانم بــگـویـم


کـه می دانم بـه او نیــاز خــواهــم داشــت, تــا ایــن نغمــه عـاشقـانـه بسـوزد


و او آنجــا خــواهد بــود ...


برچسب‌ها: قصه, عشق, مطبوع, داستان