
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین
تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که
رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان
کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی
از بدنت آسیب ندیده باشه” پیرمرد
غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست...
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم
و صبحانه را با او می خورم. نمی
خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می
دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی
متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی
مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت
گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح
برای صرف صبحانه پیش او می
روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی
گفت:
اما من که می دانم او چه کسی است...!

برچسبها: پیرمرد, خانه سالمندان, پرستار, آلزایمر
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی
بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد …
هیچ وقت پایان نمی گیرد …
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!
من ، تو ، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟!!!

برچسبها: من, تو, او, علم
اعدامی لحظه ای مکث کرد و بوسه ای بر طناب دار زد،
دادستان گفت:
هی زندانی این چه کاریست؟!
زندانی خنده ای کرد و گفت:
بسلامتی طناب دار که نمیگذاره زمین بیفتم،
اما بعضی از آدما بدجوری زمینم زدن،،،
بسلامتی تمام رفیقای طناب سفت....
به سلامتی تنباکوی دو سیبی که روش با صداقت نوشته سرطان زا،
نه آبمیوه ای که به دروغ نوشه 100 درصد طبیعی...!
بسلامتی هر چی رفیق با صداقته!!
برچسبها: حکم, اعدام, سرطان زا, دو سیب
مانده ام بـــرای تـــــــو . . .
رفتــــه ای بــــــرای دیــــگری...
در انحصار قطره های اشک نبینم،
و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد.
دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم،
و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم..!
ممنون که مرا در حد ایوب میبینی
ولی تمامش کن
دیگر بریده ام !
فقط
اگر شد!
در اين هجوم سرد تنهايی
در اين طوفان تاريكی
در اين شب
كه دارد ذره ذره در من رخنه ميكند
برای اين سرگردان
كوچه های شهر
برای اين دل
آرامش آرزو كنيد...!
ديگر از هيچكس انتظاری ندارم...
کلمه ایست که در میان حنجره ام دق میکند ،
وقتی که نیستی !!!
کبریتـهای سـوخته هـمـ ،
روزی درختـ های شـادابی بـوده اند!
مثل مـا ،
که روزگـاری می خنـدیدیـمـ
قبـل از اینـکه عـشق روشنـمان کنـد
برچسبها: حکایت, تلخ, کبریت, درخت
و باراטּ ...
و هَــوایے کــہ هَــوایے امْــ کرده ...
انگار آسْماטּ همْــ بَدشـ نمے آید
پا بــہ پاے دلَــمْــ ببارد
پاورچین پاورچین ...
بــہ خاطراتتــ سَر میزنمْــ
دُزدکے عکسهایتــ را میبینمْــ
میدانمْــ کــہ قُـ ـ ـولْــ داده بودمْــ ...
دیگر نبضــِ ایــטּ رابطــہ مُـ ـ ـرده را نگیرمْــ !
ولے ...
دلْــ اَستــ دیگر
زبآטּ نمے فَـــهمد !
اَصلا تقصیر آسماטּ اَستـــ
کــہ مَرا بے قَــرار تُـو مے کُـند
خُودشْــ مے بارد و سَـبُـکــ مے شَــود
مـטּ باز مثلــِ هَمیشـہ پُـر اَز غََـمــِ دوریتْــ سنگیـטּ تر ...
در خلوت كوچه هایمـــــــــــــ
باد می آیدــــــــــ
اینجا من هستمــــــــــــ ؛
دلــــــ♥ـــم تنگ نیستـــــــــــــ....
تنها منتظر بـــارانـمـــــــــــــــ
تا قطره هایش بهانه ایی باشندـــــــــــــــ
برای نم ناك بودن لحظه هایمـــــــــــــ
و اثباتیـــــــــــــ
بر بی گناهی چشمانمــــــــــــــ!

برچسبها: دلتنگ, خط, دوستت دارم, دلیور
کـﮧ لامصب کل قوانیـטּ علم وتکنولوژِی رو برده زیر سوال!
کـﮧ بـآ عطرش،
آهنگ مورد علاقش،
حتے تشابـﮧ اسمیش...
هر جا حتے وسط شلوغی خـیآبوטּ
کاملا سه بُعدے ظاهر میشه...
تــــــــو
امّا رؤیای بی انقضای منی !
دلـــــــــ م که گرفته باشد،
با صـــدای دستــــــــ فروش دوره گــــ رد هم
گریـــ ــــ ـه میکنم...!
چه برسد به مـــ ــــ ــرور
خاطراتـــــــــ با هم بودنمان
سکـــوت. . .
و دیگر هیـــچ نــمی گویم . . . !
که این بزرگترین اعتـــراض ِ دل مــن است
به تــــو . . .
من دلـم می خواهد
ساعتی غرق درونم باشم !!
عاری از عاطفـه ها…
تهی از موج و سراب…
دورتر از رفــقا…
خالی از هر چه فراق..!!
من نه عاشــق هستم ؛
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من…
من دلـم تنگ خودم گشته و بس...!!!

برچسبها: به سلامتی, قوانین, تکنولوژیتو, تاریخ
اما یادمان میرود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد.
گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید
یک شعر ازفروغ، تکه ای از بیهقی،صفحه ای از مزامیر،عبارتی از گراهام گرین،
جمله ای از شکسپیر، خطی ازنیما، ولی غافلیم.
شبانه روز چقدر خبر و گزارش ومطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟
بعد هم با همان کلهء بادکرده به رختخواب میرويم
و توقع داریم درخواب پدربزرگ مان راببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما.
غافلیم دیگر خبری از این خوش خیالی هانیست، وضع روزگار از جنس اعتماد نیست،
هر چیزی یک جا بماند کرم می گذارد وآدم هم از این قاعده مستثنی نیست.
نیست. نیست.
شوخی نیست. موضوع جدیست.
گاهي چيزی كوچك ميتواندبا سرنوشت آدم بازی كند،
گاهي آدم نامهاي رابيدليل حفظ ميكند كهبعدها همان نامه سند محكوميتش ميشود.
محاصره شده ایم. در یک صفحهءمانیتور و جعبه ای
که هزاران عکس و نامه و خاطره و نوشته و فیلم و موزیک رابلعیده و هروقت بخواهیم بالا می آورد.
محاصره شده ایم.
ژاپنی ها می گویند هرچیزی که یک ماه در کشویی مانده و سراغش را نگرفته ای دورش بینداز.
و من میگویم هر چیزی هم که شاخت می زند دورش بینداز....

برچسبها: یادمان میرود, ذهن, نامه, عکس
که کوچه خیابان شود

برچسبها: همین را می خواستی, همین, تنها, خدا
همـیـن دو سـطـر می شـود
تـــــــو ایـنـــجـا نیستی
و حـال من بد است !
بدِ بدِ بد ...
ای کــاش یا بـــــــــــودی ،
چقدر کم توقع شده ام
حـکایـت مــن حـکایـت کـسـی اسـت کـه...

برچسبها: روز, خلاصه, ناله, هم نفس
در صورتی که تو بی شعورترین آدم هایی
دم از دوست و دوستی میزنی!
در صورتی که پشت نقابت, پست ترین دوستی.
دم از مهربونی میزنی!
در صورتی که خشن ترین و سنگترین
قلب را در وجودت هر روز آب میدهی.
دم از ترس خدا و غیبت میزنی!
در صورتی که به دروغ آبرو میبری.
تو کیستی ؟
حیوان یا انسان؟
میدانستی که هیچ وقت حلالت نخواهم کرد؟
میدانستی هر روز به وقت نماز از خدا جزایت را طلب میکنم؟
فقط مانده ام با چه روی از خدا طلب آرامش , موفقیت و ببخشش را داری!!
ای کاش ما آدم ها آنقدر درک و فهم داشتیم , که هیچ وقت اجازه ندهیم! چنین قلبی با چنین کینه ای
در پروندهء اعمال مان باشد.
التماس دعا
برچسبها: کیستی, حیوان, انسان, آدم

****...********...****...****...****
تفعل زدم نیمه ی شب به قرآن / کتابی که از وحی شیرازه دارد
برای دلم آیه ی صبر آمد / ولی نازنین ،صبر ، اندازه دارد . . .
( اللهم عجل لولیک الفرج )
****...********...****...****...****

بروید به ادامه مطلب
برچسبها: اس ام اس, پیامک تبریک, اس ام اس نیمه شعبان, میلاد حضرت مهدی
ادامه مطلب

برچسبها: قصه, عشق, مطبوع, داستان

